در جنگل حضور دارم. تا چشم کار میکند درخت است. صدای شکستن خورده چوب ها و خش خش برگها هنگام قدم زدنم را میشنوم. سرد است. امنیت حاکم است. کسی با من کاری ندارد جز ذهنم. گاهی چنان هیاهویی راه میاندازد که بگوید خطری تو را تهدید میکند. باید گوش به زنگ باشی تا صدمه نبینی. هشدارهای بیمارگونه میدهد. نیت اش خیر است. او برای محافظت از من هر کاری میکند. میخواهد از خطر دورم دارد و میگوید از تجربه اجتناب کن تا در امان باشی.
ذهنم بر اساس تجربیات گذشته ام این حرف ها را میزند. او دیده است که در کودکی چطور با من رفتار شده و تمایلات کودکانه ام سرکوب گشته و نیز دیده است که از جسم و روحم سواستفاده شده. برای اینکه دوباره صدمه نبینم مدام در گوشم میخواند مواظب باش تا تکرار نشود. راهکارهایی که او پیشنهاد میدهد برای دوری از خطر همان هاییست که باعث شد درد را در آن لحظات فراموش کنم. اما اینها دیگر اکنون به من کمکی نمیکنند و باعث رنج بیشتر میشوند. امروز دیگر جدی گرفتن افکاری که از ذهن میآیند و باور آنها خود دردسر است... .