۲۰ بهمن تولد باغبون هست یادتون نره

کجایید شماها؟؟؟

کجایید شماها؟؟؟

پیداتون نیست

بی معرفت

فتوای جنجالی بوسه دختران و پسران !!!

فتوای جدید یک متفکر اسلامی به نام "جمال البنا" از کشور مصر در خصوص حلال بودن بوسه بین دختران و پسران جوان" در اماکن عمومی بحث و جدال گسترده ای را در بین مجامع علمی و دینی مصر ایجاد کرده است.یکی از بزرگان دانشگاه الازهر و رئیس سابق بخش فتوای این دانشگاه بوده است به شدت به البنا اعتراض کرده و گفت: این گفتار سبب نشر فحشا و مسائلی کنترل ناپذیری خواهد شد... .
به گزارش پارسینه به نقل از العربیه؛ "البنا" درباره جواز حلیت بوسه بین دختران و پسران جوان در شبکه ماهواره ای الساعه با بیان این دلیل فتوا داد که، (بوسه بین دختران و پسرانی که با یکدیگر ازدواج نکرده اند) از سستی بشر است. در اسلام این مسئله ضمن "اشتباهات" وارد شده است. این اشتباهات، گناهان کوچکی هستند که با کارهای نیک از بین می روند.

وی همچنین به با اشاره به فتوای خود به العربیه گفت: به ما واجب است که نسبت به واقعیتی امکان تجاهل به ان در این عصر فعلی نیست شناخت پیدا کنیم. در واقعیت این عصر کنونی، بسیاری از دختران پسران جوان توانایی ازدواج را ندارند. این درحالی است که آنان در شرایطی هستند که بسیاری از عوامل خارجی که باعث تحریک غریزه جنسی می شود بر ایشان سایه گسترانده است. غریزه جنسی ای که خداوند در انسان بنا نهاده است.

وی مدعی شد: ما نباید این مشکل را دست کم بگیریم و کوچک بدانیم. فلا یکلف الله نفسا إلا وسعها، و این فتوا به معنای دعوت به فساد نیست. البنا همچنین بالا رفتن سن ازدواج، زیاد شدن مشکلات آن و بیکاری را از مسائلی عنوان کرد که باعث این گناهان کوچک مثل بوسه زدن است، می شود.

برخی از علمای الازهر البنا را متهم به انتشار فحشا از طریق این فتوا کرده و خواستار برگشت وی از این نظر شده اند. جمال قطب که یکی از بزرگان دانشگاه الازهر و رئیس سابق بخش فتوای این دانشگاه بوده است به شدت به البنا اعتراض کرده و گفت: این گفتار سبب نشر فحشا و مسائلی کنترل ناپذیری خواهد شد.

گفتنی است صدور فتاوی جنجال برانگیز از سوی مرکز الازهر که عمدتا با قصد سازگاری بین دین و دنیای جدید صورت می گیرد، اخیرا افزایش خاصی پیدا کرده است، بطور مثال اخیرا دکتر عزت عطیه استاد و رئیس بخش حدیث در دانشگاه الازهر گفته بود که برای جلوگیری از خلوت یک زن و یک مرد نامحرم در محل کار، "زن می تواند به همکار مرد خود شیر بدهد تا آنها باهم محرم شوند.

شبنم و علی

 

آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم ( همینطور گیج و ویج توی خیابان راه میرفت ، اصلا نفهمید چه وقت از وسط خیابان انقلاب گذشت ، چند بار نزدیک بود اتومبیل ها بهش برخورد کنند ، به یک خیابان خلوت رسید و به دیوار سیمانی کثیفش تکیه داد ، حالش خیلی بد بود ، دنیا دور سرش میچرخید ، مجبور شد بنشینه روی زمین ، تازه نشسته بود که بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرده بود ، هرچه کرد دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد، در همین هنگام تلفنش زنگ زد )

این محمد رضا هم دست بردار نیست ، میخوای بری برو دیگه کسی کاری باهات نداره، حنما شبنم بهش زنگ زده گفته ، فقط اون میدونه حال من الان چطوریه ، بله محمد جان ، چیکار داری ؟ (( میخوام ببینمت کجایی )) نمیدونم ، ( سعی داشت گریه و ناراحتی رو پنهان کنه ) (( بگو کجایی )) میام سر همون چهار راه انقلاب که توی ایستگاه نشسته بودیم ، قدم برداشتن برام خیلی سخته ، حالا چطوری برم ، میرم ، شبنم هم ازم خواست ، ولی انگار از دست دادن همه چیز و همه کس الان دیگه برام فرقی نمیکنه ، سر چهارراه دیدمش ، براش دست تکون دادم ، اومد این طرف خیابان ، (( بریم خونه )) با خنده گفتم من خودم میرم بابا چیزیم نیست که ، دلم نمیخواست از عمق دلم با خبر باشه ، ( با اصرار سوار تاکسی شدیم ، از این تاکسی های ون بزرگ سبز ، عقب عقب سمت چپ نشستم و محمد کنارم ، نمیدونم چرا دلم نمیخواست دوست شبنم رو دیگه ببینم ، چون واقعا دیگه توان حرف زدن نداشتم ، میدونستم اگر ببینمش دوباره باید حرف بزنم ، احتمالا با این ضربان قلب و افتادن فشار بیهوش میشدم و شاید هم میمردم ، چهار راه اول چراغ قرمز بود و چند دقیقه ای منتظر شدیم ، توی چهار راه بعد دوباره دیدمش ، شبنم منتظر تاکسی بود که سوار بشه ، تاکسی که ما در اون بودیم جا نداشت، اشک توی چشمام جمع شد ) خدا کنه من رو اینطوری نبینه وگرنه امروز دیگه تنهام نمیذاره و این موضوع به بعد موکول میشه ، خدارو شکر مثل اینکه ندید ، ( بعد از چند دقیقه که گذشت به محمدرضا رو کرد و گفت ) من که حالم خوبه میخوای من تا خونه تورو برسونم ، ( با سردی جواب داد و هیچکدوم دیگه حرفی نزدند تا میدان فردوسی ، ناگهان محمد رضا گفت ) ((اینجا پیاده بشیم من توی این موبایل فروشی کار دارم )) تا خواستم جواب بدم دیدم شبنم از همون مغازه بیرون اومد ، دلم میخواست محمدرضا رو بزنم ، خیلی خودم رو کنترل کردم و هیچی نگفتم ، هم  خوشحال بودم که یک بار دیگه دیدمش ، هم ناراحت از اینکه دوست من درک نمیکنه که باید فعلا ما دو نفر از هم جدا بشیم ، چراغ قرمز بود و خوشبختانه میتونستم کمی دیگه نگاهش کنم ، اون هم حال خوبی نداره ، دیدم تلفنش رو برداشت و گذاشت روی گوشش ، حتما داره به دوستش زنگ میزنه ، خدا کنه دوستش زود برسه که شبنم زیاد اینجا منتظر نشه ، اون هم از انتظار مثل من تنفر داره ، مخصوصا توی این شلوغی ، ( از میدان که گذشتیم در طرف دیگه محمدرضا اصرار داشت که از تاکسی پیاده بشیم ، هرچی بهش اصرار کردم قبول نکرد و پیاده شد ، منم سر جای خودم نشستم ، توی اون لحظه که داشت کرایه من و خودش رو حساب میکرد فکر های بدی از ذهنم درباره محمد گذشت ، همینطور که نگاهش میکردم گفتم ) چقدر این دوستم احمقانه داره فکر میکنه ، فکر میکنه کارش درسته و میخواد به من لطف کنه ولی حالیش نیست که این جدایی خیلی برای زندگی دو نفر ارزشمنده ،) ناگهان درب کشویی ماشین رو با تمام وجود بست و ماشین تکان عجیبی خورد ، همه مسافر های ماشین برگشتند و با نگاهی توهین آمیز محمدرضا رو تعقیب کردند ، تاکسی حرکت کرد ، تصمیم گرفتم دیگه موبایلم رو هم خاموش کنم ، دلم نمیخواست دیگه با محمد هم حرف بزنم ، دوباره اشک از چشمانم ریخت ، داشتم تلفنم رو خاموش میکردم که زنگ زد ، خودش بود ، شبنم، نمیتونم باهاش حرف بزنم ، خوب منو میشناسه ، اگر حتی یک کلمه حرف بزنم امشب من رو تنها نمیگذاره ، دکمه قرمز رو زدم و تلفن رو خاموش کردم ، از تاکسی که پیاده شدم بین فکر های پراکنده و شلوغ گفتم نکنه شبنم کاری داشته ، نکنه دوستش نیومده باشه ، نکنه حالش بد شده باشه ، تلفنم رو روشن کردم به این امید که اگر زنگ زد فورا جواب بدم ، سعی میکنم مانع ناراحتیم بشم و محکم حرف بزنم ، تلفن زنگ زد ، محمدرضا بود ، اصلا دلم نمیخواست دیگه جواب بدم ، ولی زشت بود ، بعد از ده سال که با هم بودیم درست نبود جواب ندم ، گوشی رو برداشتم ، باز هم میخواست بدون من کجام ، دیگه بهش نگفتم ، جواب سر بالا دادم و بدون اینکه گوشی رو قطع کنم از روی گوشم برداشتم و توی جیبم گذاشتم ، چند دقیقه که گذشت تلفن قطع شده بود ، فهمیدم از امروز احتمالا دیگه دوستی بنام محمدرضا نخواهم داشت ، اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود حتی دوستی که ده سال باهام بوده از دست بدم ، آدم وقتی چیزی با ارزش رو هرچند برای یک ماه از دست میده دیگه براش فرقی نمیکنه خونه و زندگی و همه چیزش هم از دست بره ، گویی در یک برهه زمانی عادت میکنه به از دست دادن و بدبختی، به هر حال محمدرضا هم تموم شد، میدونم دیگه بهم زنگ نمیزنه ، منم با غروری که دارم دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم ، پیاده از میدان امام حسین تا چهار راه شهدا رفتم ، نفهمیدم چطوری گذشت ، ولی چشمانم همش به دنبال اون میگشت ، که شاید بار دیگه ببینمش ، توی اتوبوس و تاکسی و خیابان و شلوغی ، هرکجا که جنبنده ای تکان میخورد نگاه میکردم ، با چشمانی قرمز و افکاری پریشان ، اما نبود ، به چهار راه که رسیدم تصمیم گرفتم به پارک شکوفه برم ، توی اون پارک ساعت های زیادی گذرانده بودیم ، ولی نه ، اونجا نمیتونم پیداش کنم ، چون اونجا پر از پسر های بیکار بود ، اونجا نمیره ، منم که حوصله خونه رفتن ندارم ، تصمیم گرفتم پیاده تا پارک سهند برم ، ساعت رو نگاه کردم ، از شش بعد از ظهر گذشته بود و آفتاب هم در حال غروب ، برگشتم به چهارراه شهدا و با اتوبوس به خانه رفتم ، در خانه سعی کردم خودم رو با کامپیوتر سرگرم کنم ، ولی حتی درون مانیتور هم چهره اش را میدیدم ، از هر جای این خانه خاطره دارم ، روی مبل و صندلی دنبالش میگردم ، ولی نیست ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، شام رو در کنار خانواده با بی میلی خوردم و به همه شب بخیر گفتم ، همین موقع بود که دوباره بغض کردم ، به محض اینکه روی تختم دراز کشیدم شروع به اشک ریختن کردم ... _ خدایا چیکار کنم ، من توان این دوری رو ندارم ، فقط تو میدونی دلیل این کار من رو ، الان داره چیکار میکنه ، من روم نمیشه بهش مسیج بزنم ، چون خودم اینکار رو کردم ، خدایا حالم اصلا خوب نیست دارم دق میکنم ، امیدوارم اون یک مسیج بهم بزنه و در جواب بهش بگم قربونش میرم و میمیرم براش ، بدونه که برای من خیلی سخته و دارم از غصه میمیرم ، بدونه که دلم نمیخواد اینجوری باشیم ولی مجبورم ، ( نمیدونست چطور باید جلوی اشک ریختنشو بگیره ، هر چند دقیقه یک بار به موبایلش نگاه میکرد و بعد سرش رو درون بالش فرو میبرد و هق هق گریه میکرد ، نمیخواست صدای گریه کردنش رو کسی بشنوه و جلب توجه کنه ، چند ساعتی اشک ریخت و وقتی مطمئن شد همه خوابیدن از تخت بیرون اومد و جلوی پنجره ای که رو به خیابان بود ایستاد و به آسمان نگاه کرد ، با خدا اینچونین سخن میگفت ) خدایا کار من درست بود مگه نه ؟  خدایا میدونی که من دوستش دارم و جز اون هیچکس توی زندگیم نیست ، خدایا کمکش کن ، من کمک نمیخوام ، هر اتقاقی برام بیفته مهم نیست ، دلم میخواد خوشبخت بشه ، خدایا کاری کن که درسش و خوب بخونه ، عروسی کنه ، شوهر خوب قسمتش کن ، بچه های خوب ، خدایا کاری کن که توی زندگیش چیزی کم نداشته باشه ، خدا جون حاضرم جون منو بگیری ولی اون بتونه این دوری رو تحمل کنه ، اصلا خودم رو میکشم ، آره ، اگر بدونه من مردم شاید راحت تر دوریمو قبول کنه ، ولی نه ، اینطوری نه ، اگر بفهمه خودم رو کشتم حتما خودش رو میکشه ، نمیخوام اینطوری بشه ، من خوشبختیشو میخوام ، خدایا کمکش کن ، یه زندگی خوب بهش بده ( ساعت تقریبا از دو گذشته بود که به تخت خواب بازگشت ، آدمها متفاوت هستند ، خیلی از آدم ها در اوج ناراحتی آهنگ گوش میدن ، بعضی از آدم ها میخوابن ، بعضی به آسمان نگاه میکنند ، بعضی کتاب میخوانند ، بعضی میوه میخورند ، ولی امیر علی قصه ما در اوج ناراحتی دوست داشت بنویسه ، نه با قلم و کاغذ بلکه با کیبورد و کامپیوتر ، ولی امیرعلی در اون ساعت شب نمیتونست صدای شیرین کیبورد رو در بیاره ، چون باعث بیدار شدن خانواده میشد ، پس کمی با گوشی همراه نوشت ، اولش خواست برای شبنم مسیج بفرسته ، ولی وقتی صفحه مسیج باز شد و آماده نوشتن شد ، فقط قطرات اشک بود که از چشمانش جاری شد ، پس صفحه مسیج رو بست و صفحه نت یا نوشته را باز کرد ، و شروع به نوشتن کرد )

خوب بهتره از اول بنویسم ، راستی اولش چطوری شروع شد ، چطوری شروع کنم ، نوشتنم بد نیست وقتی شروع کنم کلمه ها و جمله ها خودشون سر جایی که باید ، قرار میگیرند ،

اولش همه چیز از یک وبلاگ شروع شد ، من تازه وبلاگ نویس شده بودم ، یک سال بود که وبلاگ داشتم و دختر خانمی به طور کاملا اتفاقی از موتور جستجوی گوگل وارد وبلاگ عاشقانه من شد ، نوشته های من اکثرش مال من نبودن و از جاهای مختلف کپی کرده بودم ، کنجکاوی دختر خانم باعث شد که آی دی من رو در یاهو مسنجر اد کنه که بعدا باهام حرف بزنه ، منم بعد از یک سال کاملا برام عادی بود ، چون بیش از چهارصد نفر این کار رو کرده بودند و با بیشتر اون نفرات حداقل یک بار حرف زده بودم، بعد از چند بار که برام پیغام گذاشته بود باهم حرف زدیم ، از همون جمله های اول احساس کردم با همه فرق داره ، جمله ها و کلماتش به دلم مینشست ، پس اولش همه چیز با یک احساس شروع شد ، احساس متفاوت بودن ، بعد از روز اول چند بار دیگه باهم چت کردیم ، به صحبت ها و حرفاش علاقه مند شدم و باهم قرار میگذاشتیم که سر ساعتی هردو یاهومسنجر رو باز کنیم ، اکثر اوغات ساعت پنج بعد از ظهر قرار میگذاشتیم ، احساس کردم دوست دارم باهاش حرف بزنم ، ولی یک روز دیر کرد، وقتی اومد سلام کرد ، با ناراحتی جوابش رو دادم و خیلی زود دلیلش رو فهمید و معذرت خواهی کرد ، برای اینکه دیگه این موضوع تکرار نشه ازش شماره خواستم ، نه برای گفت گو ، بلکه چون بتونم بیشتر و راحت تر باهاش قرار بگذارم ، ولی بهم نداد ، توی دلم کلی بهش ناسزا گفتم ، دختره بیشعور اصلا نمیفهمه کوچیکتر هستش و من غرور دارم ، فکر نکرده میگه نمیدم ، اصلا دیگه هیچوقت ازش شماره نمیخوام ، ولی بعد از چند وقت بدون اینکه فکر کنم باز ازش شماره خواستم ، اینبار برای گفت و گو ، اصرار داشتم که با هم حرف بزنیم ، قبل از کنکور بود و من از ساعت ده صبح تا یک معلم خصوصی داشتم ، قرار بود ساعت یک و نیم بهش زنگ بزنم که شبنم ساعت یازده زنگ زد ، خودش و معرفی کرد ، چه صدای دلنشینی داشت ، وقتی فهمید کلاس خصوصی دارم تلفن و قطع کرد، استادم که متوجه حال من شد زیاد درس نداد و کلاس به گفت و گو گذشت ، ساعت یک و نیم باهاش تماس گرفتم ، روز های اول نه علاقه ای بود و نه دوست داشتن زیاد ، فقط نیاز به جنس مکمل باعث میشد که باهم حرف بزنیم و جز حرف زدن و شنیدن صداش چیزی نمیخواستم ، مدت زیادی به همین شکل گذشت و قرار گذاشتیم همو ببینیم ( اون شب تا همینجا تونست بنویسه و مجددا اشک ریخت و گریه امانش نداد ، همینطور درحال اشک ریختن به خواب رفت ، صبح که از خواب بیدار شد ناخواسته تلفنش رو به قصد صبح بخیر گفتن به شبنم برداشت و شروع به تایپ کرد ، وقتی اومد مسیج رو بفرسته متوجه تغییر اسم در دفترچه تلفن شد و تازه اوضاع جدید جایگزین قبل شد ، پس مسیج نوشته شده رو حذف کرد و به آشپز خانه رفت و صبحانه خورد و بعد روی صندلی کامپیوتر نشست و تصمیم گرفت همه چیز رو دوباره بنویسه ، نوشتن بهش آرامش میداد ، احساس میکرد سرنوشت خودش مثل یک کتاب و یا داستان نوشته میشه ، فکر میکرد اگر همیشه عقب تر رو بنویسه فقط خاطره است ولی اگر آینده رو بنویسه حتما اتفاق می افته ، بعد از یک سال که نوشتن رو کنار گذاشته بود و شبنم اونقدر تنهایی اش رو پر کرده بود و براش خوب بود که هیچ نیازی رو در اطرافش حس نمیکرد ، نیاز به کار کردن ، نیاز به درس خوندن ، شبنم برای اون اونقدر بزرگ بود که امیرعلی هیچ چیزی دیگه از دنیا نمیخواست ، شاید همین موضوع باعث شد که این دو نفر موقتا از هم جدا شدند ، اولین کلمه ها و جمله ها را تایپ میکرد که تصمیم گرفت قصه واقعی خودش رو با اسم های شخصیت های عروسکی مثل شبنم و امیرعلی که برای هردو آنها آشنا بود بنویسد ، تصمیم گرفت داستان خود را در جاهایی بنویسد که ممکن بود شبنم قصه آن را بخواند و به حال روز امیرعلی پی ببرد ، ولی امیرعلی هیچوقت ، یا هنوز از حال شبنم با خبر نبود و مجبور بود تا آخر ماه صبر کند و آخر اردیبهشت ماه منتظر مسیجی از طرف اون باشه )

مکانی که برای دیدار اول انتخاب کردم پارک هنرمندان در نزدیکی مترو طالقانی بود، پارک خلوت و دلنشینی است ، ولی شبنم به اشتباه تصور کرده که منظور من پارک طالقانی نزدیک مترو میرداماد بوده ، خودم رو به بدترین شکل ظاهری در آوردم و خودم رو راس ساعت سه به پارک هنرمندان رساندم و شبنم در پارک طالقانی منتظر بود که همدیگه یکدیگر رو ببینیم ، وقتی تلفنی متوجه این موضوع شدیم خیلی خندیدیم ، من با مترو  بعد از پانزده دقیقه به پارک مورد نظر رسیدم ، وقتی برای اولین بار دیدمش زیاد ازش خوشم نیومد ، ولی دنبال خوش اومدن و این چیزا نبودم ، فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و کنارش باشم ، روز اول صحبت از ایران کشورهای مختلف شد ، صحبت از زندگی و چیزهای دیگه ، ماه رمضان بود ، تقریبا نزدیک اذان هم شده بودیم ، هوا هم در اون پارک سرسبز سرد شده بود ، از هم خداحافظی کردیم و من به خانه اومدم ،

بار ها و بارها همدیگر رو دیدیم و هربار بیشتر از باهم بودن لذت میبردم و از شنیدن حرفها و جمله هاش احساس رضایت میکردم ، هر روز و ساعت لحظه شماری میکردم که ببینمش ، یک سال گذشت و ما کاملا به هم دلبستگی پیدا کرده بودیم ، توی جمله ها و حرف هامون بوی ازدواج و باهم بودن پیچیده بود ، ناخواسته داشتم به این موضوع نزدیک میشدم ، هرشب وقتی خوب فکر میکردم میدیدم فعلا با وجود شبنم من نیاز به هیچ چیزی ندارم و اگر همینطور بگذره هیچوقت نمیتونم باهاش ازدواج کنم ، اصلا نه با این نه با کسی دیگه ، باید از هم جدا بشیم ، وگرنه هم زندگی من خراب میشه و هم زندگی این دختر معصوم ، هر روز تصمیم داشتم بهش بگم ، تا اینکه روزی به بهش گفتم که هیچوقت به هم نمیرسیم ، ولی وقتی گریه هاش رو میدیدم دنیا رو سرم خراب میشد ، اصلا نمیتونستم ببینم باعث رنجشش شدم ، چندین بار این موضوع تکرار شد و هربار بدتر از بار قبل، تا اینکه روز آخر فرا رسید ، سعی کردم اون روز براش همه کار کنم ، یک روز کامل براش فراهم کردم ، با وجود غم و غصه ای که توی دلم بود سعی کردم هیچی نفهمه ، بعد از اینکه به ساعت خداحافظی نزدیک میشدیم ازش خواستم برای همیشه ازم جدا بشه ، کاملا جدی بودم ، وقتی احساس میکردم چشمانم درحال خیس شدنه لبخندی مرموز روی لبهایم مینشاندم که نظرش به چشمان غم آلودم جلب نشه ، هرچی خواست ازم بپرسه دلیل کارم چیه بهانه آوردم ، نمیتونستم بهش بگم تو زیادی خوبی ، من با وجود تو به هیچ جا نمیرسم ، من با وجود تو به هیچ کس و هیچ چیز نیازی ندارم ، پس به هرچه که به ذهنم میرسید و در کتاب های مختلف خوانده بودم چنگ زدم ، گفتم وقتی دو نفر نمیتوانند با هم زندگی کنند باید از هم جدا بشن ، من هیچی ندارم و در آینده نمیتونم زندگی مشترکی رو اداره کنم ، هرچه میگفت خوب کار میکنی قبول نکردم ، گفتم اصلا من تورو برای همسر انتخاب نمیکنم ، یا اصلا کلا ازدواج نمیکنم ، مثال های گوناگونی زدم مثل ژله و آدامس، گفتم وقتی دو تا آدمس جویده شده رو بهم بچسبانیم بعد از چند دقیقه به سختی جدا میشه ولی اگر دیر بجنبیم خشک میشه و هیچوقت جدا نمیشه ، باید تا دیر نشده از هم جدا بشیم و به این جدایی عادت کنیم ، توی دلم خدا خدا میکردم که بهم نگه اگر همون دو تا آدامس تا دیر نشده با هم خوب مخلوط بشن یک رنگ میشن و دیگه برای همیشه جدا نشدنی هستند ، هر چند دقیقه یک بار قلبم درد میگرفت و از شدت درد دستم رو روی اون میفشردم ، میدونستم بعد از این درد سر درد و سرگیجه شاید هم بیهوشی و خوابالودگی همراهش هست ، سعی داشتم محکم باشم که اینبار بتونم این رابطه شیرین رو برای مدتی از هم پاره کنم ، چون واقعا ما دو نفر برای زندگی مشترک ساخته نشده بودیم ، میدونستم نمیتونیم زیاد باهم بمونیم و از هم خسته میشیم ، بارها بهم ثابت شد که وقتی زیاد همدیگر رو میبینیم خواسته هامون زیاد میشه و وقتی به خواسته هامون نمیرسیدیم با دلخوری از هم دور میشدیم تا وقتی که دوباره خواسته هامون کم بشه و دلمون برای هم تنگ بشه، دلیل های زیادی داشتم که هیچوقت حاضر به گفتن و حتی نوشتنش نیستم، ولی مطمئن بودم فقط میتونیم دوستان خوبی بمونیم ، شاید هم اشتباه باشه ولی حداقل فعلا درسته ، هرچه کردم شبنم قبول نمیکرد که از هم جدا بشیم ، من خودم هم نمیخواستم و میدونستم بعد از جدایی چه بلایی سرم میاد ولی رابطه ما دو نفر خیلی صمیمی شده بود ، طوری که اگر یک روز از هم بیخبر میموندیم چنان به هم میپیچیدیم که گویی گم کرده ای بزرگ داریم و به دنبالش میگردیم ، به هر حال سعی کردم با بی محبتی و بی مهری باهاش برخورد کنم که قبول کنه از هم جدا بشیم ، هدف من جدایی دائمی بود ، فردای اون روز باهم حرف زدیم ، قرار شد یک بار دیگه همدیگه رو ببینیم ، من که نمیتونستم گریه های شبنم رو ببینم قبول نکردم ، میدونستم اگر ببینمش نظرم رو عوض میکنه ، خیلی اصرار کرد و من فقط خواستم محمد رضا هم توی این ملاقات باشه ، حدس زدم با وجود اون دیگه گریه و حتی صحبت از جدایی نباشه ، قرارمون ساعت دو و نیم بعد از ظهر در میدان فردوسی کنار بانک پاسارگاد بود ، ساعت یک و نیم بود که مادرم ، برادرم رو از مدرسه آورد خونه ، داداشم توی مدرسه حالش بد شده بود و به بیمارستان منتقل شده بود و سرم بهش زده بودن ، باید براش ماهیچه گوسفند و لیموشیرین و پرتغال تهیه میکردم ، به همین خاطر تازه ساعت دو و ربع از خانه راه افتادم ، محمدرضا راس ساعت دو نیم سر قرار بود و شبنم بعد از پنج دقیقه تاخیر رسیده بود ، خلاصه نزدیک ساعت سه در صندلی های مترو ملاقاتشون کردم ، شبنم از همیشه خوشگل تر بنظر میرسید ، قرار بود اون روز هیچ حرفی از جدایی و این چیزا نباشه و فقط یک روز معمولی مثل بقیه روزهای قبل داشته باشیم ، به سمت کریم خان و ولیعصر حرکت کردیم و توی یکی از خیابان ها که به انقلاب ختم میشد سر صحبت باز شد ، خسته بودیم و در ایستگاه اتوبوسی که بیشتر اتوبوس های خیابان معلم از آنجا مگذشت نشستیم ، محمدرضا خیلی دوست داشت این جدایی صورت نگیره و همش حرف میزد ، منم با دلایل گوناگون هر دو نفر رو قانع میکردم که جدایی تنها راه و بهترین راهه ، بعد از یک ساعت گفت و گو قرار شد یک ماه کاملا از هم بیخبر باشیم و ماه دوم هم فقط رابطه نوشتاری داشته باشیم ، من هم از خدا خواسته قبول کردم ، چون میدانستم دوری شبنم میتونه من رو نابود کنه ، ولی وانمود کردم که من اینطور نمیخوام و میخوام که این رابطه کاملا قطع بشه، احساس کردم این تصمیم خیلی مفید و خوبه و بعد از دو ماه میتونیم رابطه جدیدی باهم داشته باشیم ، دیگه طاقت حرف زدن نداشتم ، ضربان قلبم دوباره تند شده بود و دستانم سرد سرد ، قلبم بدجوری درد گرفته بود و سرگیجه داشتم ، در همین زمان تلفن شبنم زنگ زد ، دوستش بود که میخواست ببینتش ، من که دیگه حوصله حرف زدن نداشتم گفتم که من نمیخوام دوستت بیاد و ببینمش و اگر اون بیاد من میرم ، محمدرضا و شبنم اصرار داشتن که باهم به محل قرار بریم ولی من توان راه رفتن هم نداشتم و میخواستم تنها باشم ، محمد که از رفتار من خسته شد و رفت و شبنم هم که اوضاع رو دید ازم خواست که به دنبال محمد رضا به سمت خیابان انقلاب برم ، ولی برای من دیگه هیچی مهم نبود ، وقتی دیدم براش اینقدر مهمه که من به کدوم طرف حرکت کنم قبول کردم ، بهش گفتم تو هم از خیابان کناری برو و با تاکسی به خیابان انقلاب برو و بعد با یک تاکسی دیگه به میدان فردوسی برو و دوستت رو ببین و با اون برو خونه ، من هم بر خلاف میل باطنی ازش خدحافظی سردی کردم و براه افتادم ، با خودم گفتم:

آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم

 *احتمالا ، اگر این دو نفر همدیگر را دیگر نبینند ، حتما این داستان ادامه دارد*

سيب

 

 

 و اکنون ديوانگان در سراسر ميدان صف بسته اند.روزي من خواهم امد.با يک سبد سيب.

happy my brith day

happy my brith day

تولدم مبارك

دو دوست با پاي پياده از جادّه اي در بيابان عبور مي كردند

.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا كردند و به مشاجره پرداختند.

يكي از آنان از سر خشم به ديگري سيلي زد.

دوستي كه سيلي خورده بود سخت آزرده شد ولي بدون آن كه چيزي بگويد روي شن هاي بيابان نوشت:امروز بهترين دوستم به چهره ام سيلي زد.

آن دو كنار يكديگر به راه خود ادامه دادند و به آبادي رسيدند.

تصميم گرفتند كه قدري آن جا بمانند و كنار بركهء آب استراحت كنند.

ناگهان شخصي كه سيلي خورده بود لغزيد و در بركه افتاد.

نزديك بود غرق شود كه دوستش به كمكش شتافت و او را نجات داد.

بعد از اين كه از غرق شدن نجات پيدا كرد روي صخره اي سنگي اين جمله را حك كرد:امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجّب از او پرسيد:بعد از آن كه من با سيلي تو را آزردم تو آن جمله را روي شن هاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي صخره حك مي كني؟.

ديگري لبخند زد و گفت:وقتي كسي ما را آزار مي دهد بايد روي شن هاي بيابان بنويسيم تا بادهاي بخشش آن

را پاك كنند.

ولي وقتي كسي محبّتي در حقّ ما مي كند بايد آن را روي سنگ حك كنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد...

دانه ی کوچک

دانه ی کوچک خسته  شده بود،هیچکس متوجه او نمیشد.هیچکس صدای او را نمی شنید.با هرکسی سخن میگفت جوابی در پاسخش نمیشنید ،گاه با خود فکر میکرد که شاید صدایش به گوش کسی نمیرسد پس با صدای بلند تر حرف میزد اما باز هم کسی متوجه حضور او نبود.

روزی برای اینکه خودش را از تنهایی در آورد فکری کرد:

وقتی نسیم صبح آرام شروع به وزیدن کرد سوار بر بال نسیم شد و خود را به بلندترین  شاخه ی درختهای جنگل رساند.روی برگ درخت نشست و آرام خود را در مسیر تلالو  نور خورشید قرار داد.

با خود فکر کرد که درخششی که نور خورشید به او خواهد داد حتما کسی را متوجه او خواهد کرد اما چنین نشد حتی نزدیک بود طعمه ی پرنده ی کوچک گرسنه ای گردد که از کنارش رد میشد.

غمگین شد و رو به خدا کرد:

گفت:

خدایا اگر قرار بود کسی مرانبیند،و بودن یا نبودن من برای کسی مهم نباشد پس چرا مرا خلق کردی؟

اصلا مرا برای چه برای که آفریدی؟

خدا گفت:

دانه ی کوچک من تو باید خود را از نظرها پنهان کنی تا دیده شوی.تا وقتی خودت به دنبال کسی میگردی تا به چشمش بیایی هیچکس را نخواهی یافت.

دانه ی کوچک آنروز چیزی از حرفهای خداوند را نفهمید اما برای اینکه کمی به آنها فکر کند آرام درون خاک خزید و چشمهایش را بست.

مدتها گذشت دانه ی کوچک دیگر دانه ی کوچکی نبود او اکنون سرو بلندی بود که  به چشم همه می آمد...

باغبون داره ميره حلالش كنيد

سلام خوبيد بجه ها؟

خوش مي گذره؟

باغبون داره ميره حلالش كنيد

جاي بد نميره

ميره مشهد زيارت آقا(خوش به حالش)


طهران تهران

حوصله ندارم اما همه ی قصه رو میگم
همه ی قصه رو حتی اونجایی که دوست ندارم
بذار صحبت کنیم این بار جای این که بنویسیم
راجع به دو جین سوالو یه سری عقده ی بدخیم
می دونم که دیگه مردم مرگ من موقتی من نیست
این جواز دفن و کفن یه صدای لعنتی نیست
توی این بحبوحه ی شک وسط این همه بحران
خودمو گوشه ی آسفالت جا گذاشتم تو اتوبان
ژست بی خوبی منگی واسه من نگیر دوباره
کسی که جلوت نشسته عصبی و لت پاره
من دیگه اصلا نمیخوام تیغو رو رگم بسرم
پایتخت دود و گوگرد قهرمان فصه ی مرگ

اگه عاشقت نبودم پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری ، زنده باد این عاشقانه (2)

خط موشکو تو دستت نسل من خط کشی می کرد
واسه انفجار قلبت شعر من خودکشی می کرد
جعبه جعبه استخونو غم پرچمای بی باد
کودکی نسل ما رو به قرنطینه فرستاد
من با زندگی شعرم یا با تو شوخی نداشتم
واسه تو شوخی بودیم ما خیلی تلخه سرنوشتم
حالا هی غلط بگیر از دیکته های نانوشته ام
یا که اوراق بهادار بده جای سرنوشتم

اگه عاشقت نبودم پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری ، زنده باد این عاشقانه (2)

بین این صد تا اتوبان یه مسیر منحنی نیست
که کسی پشت سرم هی نده فرمان واسه ی ایست
وقتی آژیر رو کشیدن توی گوش لت و پارم
خودم عین بمب دستی شعرم هم شد انفجارم
یه نفر رو در و دیوار خون خاطره می پاشه
یه نفر که میگه این بار بزار انگشت رو رو ماشه
خیلی ساده نرسیدی سر صحنه واسه اجرا
انگاری که محض خنده گرگه زد به گله ی ما

اگه چیزیو نگفتم توی خاطرم نمونده
متاسفم که ذهنم خاک قصه رو تکونده
تسمه ی دلم برید و من از اون دقیقه لالم
یه سری تصویر موهوم ساخته میشه تو خیالم
ببین این زخمای کهنه دیگه پانسمان نمیشن
شدن عین تیر آخر وسط جمجمه ی من

منزوی شو توی قلبت ،ی اد کارون شب دجله
سر کوچه های بن بست ، یاد حجله پشت حجره
بچه های خاک و بارون، یادته ریختن تو میدون
مادراشون پشت شیشه، پدراشون ته دالون
پس چرا با تو غریبست، نسل بی خاطره ی من
یادمون نیست که چه جوری، واسه همدیگه می مُردن
پاش بیفته باز دوباره، روی مغربت می بارم
باز توی منطقه ی مین ، دست و پامو جا می ذارم

اگه عاشقت نبودم، پا نمی داد این ترانه
بی خیال بد بیاری، زنده باد این عاشقانه (2)

اسم پایتختو با خون ، می نویسم واسه یادداشت
تنها چیزی که تو دنیا ، روی پاهام نگهم داشت
سر و ته کنم تو جاده ، مقصدم تهش همین جاست
وسط برجای تهرون ، ازدحام شعر و رویاست
می گذره این روزا از ما ، ما هم از گلایه هامون
عادی می شن این حوادث ، اگه سختن اگه آسون
توی پاییز مجاور ، وسطای ماه آذر
شد قرارمون که با هم ، بزنیم به سیم آخر

زندگي؟

زندگي يعني چه؟

آيا همش بايد به فكر خود بود؟

آيا همش بايد به فكر پول بود؟

آيا همش بايد به فكر درس بود؟

آيا نبايد كمي از زندگي لذت برد؟

آيا نبايد به دنبال يافتن معنويت بود؟

آيا نبايد سري به دوستان زد؟

آيا نبايد كمي معرفت داشت؟

و هزاران سوال بي جواب ديگر

كه به جاي آنها ... مي گذاريم



...

خيلي بي بخار هستين

salam

salam bacheha,khobid?haldon khobes?kojayyyn peydaton nist?

کار که دخترا نمیتونن انجام بدن!!!


۱- چيزي در مورد ماشين فهميدن ، البته به جز رنگش
2- درك مضمون اصلي يك فيلم هنري
3- 24 ساعت رو بدون فرستادن sms زندگي كردن
4- بلند كردن چيزي
5- پرتاب كردن
6- پارك كردن
7- خواندن نقشه
8- دزدي كردن از بانك
9- آرام و ساكت جايي نشستن
10- بيليارد بازي كردن
11- پول شام رو حساب كردن
12- مشاجره كردن بدون داد كشيدن
13- مواخذه شدن بدون گريه كردن
14- رد شدن از جلوي مغازه كفش فروشي
15- نظر ندادن در مورد لباس يك غريبه
16- كمتر از بيست دقيقه داخل يك دستشويي بودن
17- دنده ماشين را با انگشت عوض كردن
18- راه انداختن درست يك ويدئو
19- تماشاي يك فيلم جنگي
20- انتخاب سريع يك فيلم
21- ايستاده جيش كردن
22- نديدن فيلم هندي
23- غيبت نكردن
24- فحش ناموسي دادن
25- نرقصيدن موقع شنيدن يك آهنگ شاد
26- آرايش نكردن
27- لاك نزدن
28- صحبت نكردن وقتي كه بايد ساكت باشن
29- سيگار برگ و يا چپق كشيدن
30- درك كردن شوهر وقتي اعصابش خورده
31- گريه كردن بدون آبريزش بيني
32- غذا پختن بدون تماشاي تلويزيون
33- تماشاي اخبار و خوندن روزنامه
34- نق نزدن
35- لگد زدن
36- از سن بيست و پنج سالگي رد شدن
37- اخ تف كردن
39- خواستگاري رفتن
40- از همه مهمتر موارد بالا رو قبول كردن

تناسخ چیست؟

تناسخ چیست ؟

اعتقاد به زندگی های متوالی را تناسخ می نامند , تناسخیون بر این باورند که زندگی انسان با مرگ به اتمام نمی رسد , هزاران بار و شاید هم بیشتر در کالبدهای متفاوت بدین جهان پای می گذارد , و این امر تا زمانی ادامه خواهد یافت که روح به رشد و کمال رسیده و به روح برتر بپیوندد و در این صورت است که چرخۀ زایش دوباره را پایانی خواهد بود . اعتقاد به تناسخ  در تعاریف گوناگون تقریبا در تمامی ادیان و آیین ها ذکر شده است .  باور به تناسخ به عنوان پدیده ای که در آن روح مرد یا زن مرده دیگر باره در کالبد دیگری دمیده خواهد شد , یک اعتقاد و باور باستانی است که حتی در یونان و روم باستان نیز وجود داشته است . افلاطون (c. 428–348 B.C.E.) به وجود چندیدن تناسخ و نیز نقش کارما در ایجاد آن در مقالات خود به بحث پرداخته است و از کارما به عنوان بالانس روحانی میان علت و معلول یاد کرده است . در کتاب قوانین می گوید : بدانید که اگر شما روی به سوی بدی نهید , شما به سوی روح بدی خواهید رفت و اگر به سوی خوبی گام نهید به سوی روح خوبی , و در هر یک از این چرخه های بازپیدایی یعنی مرگ و میلادی دوباره رنج بسیار خواهید برد . سقراط  (106–43 B.C.E.) در کتاب رساله ای بر شکوه بر این مطلب صحه می گذارد که تدابیر ذهن استنباطی شراره هایی از حقیقت را داراست زمانی که آنان می گویند انسانها زاده می شوند برای رنج کشیدن , کفاره ای از گناهان که با باز پیدایی در قالبی انسانی به خود شکل می بخشد . پلاتینوس (205–270 C.E.) فیلسوف یونانی می گوید تناسخ باوری است از روزگار باستان و به این معنی که روح درتاریکی دوزخ کفاره گناهانش را خواهد پرداخت و بعد از ان به بدن جدیدی و برای آزمایشی جدید انتقال خواهد یافت.

در هندویسم , بودیسم , سیکیسم , برهمنیسم , جینیسم ,آیین های شمنی در آسیا و آفریقا , بومیان استرالیا ( ابوریجینال ها ) , سرخپوستان ( اینکاها و مایاها ) و حتی در فرقی از اسلام نظیر یارسان و برخی شیعیان معروف به غلات ( غالیان )  معتزلیان و نصیریه و دروزیه ( فرق شیعی ) نیز اعتقاد به تناسخ دیده شده است در پاره ای از فرق مسیحیت نیز از اعتقاد به تناسخ سخن گفته شده است  . اگرچه در هر از ادیان به طریقی به تفسیر این واژه نشسته اند اما در کل به نظر می رسد به این امر واقف بوده اند . در بودیسم و هندویسم اعتقاد به تناسخ به صورتی آشکارا تعریف شده است , اما به عنوان مثال بومیان آمریکا یا همان سرخپوستان اعتقاد دارند با مرگ فردی از افراد قبیله روح او در بدن حیواناتی چون عقاب , خرس , گرگ و گوزن حلول می کند و در مواردی به کمک او می شتابد و راهنمای معنوی او خواهد بود که آن را بسیار مقدس می شمارند و کشتن این حیوان می توانست مشکلات زیادی برای شکارچی به وجود آورد , در استرالیا نیز هنگامی که سفید پوستان به کشتن دلفینها پرداختند این امر باعث جریحه دار شدن احساسات بومیان ( ابوریجینال ها ) می گردید چون بر طبق یک اعتقاد باستانی , پس از مبارزه ای بین نیاکان آنان با نیروهای شیطانی , هنگامی که نیاکان شکست خورده و کشته شدند و ارواح آنان در بدن دلفینها حلول کرد , دلیل این امر را نیز اینگونه عنوان می کنند که دلفینها در حملۀ کوسه ها از انسان محافظت می کنند و یاور آنها یی هستند که ساحل را گم کرده اند . اما در مورد اعتقاد به تناسخ در اسلام گرچه نمی توان به یقین بر اعتقاد به تناسخ مهر تایید زد اما می توان به شعر مولانا جلال الدین محمد بلخی اشاره کرد :

از جمادی مردم و نامی شدم
و ز نما مردم به حیوان بر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا بر آرم از ملایک پر و سر
و ز ملک هم بایدم جستن ز جو
کل شیء هالک الا وجهه
بار دیگر ز ملک قربان شوم
آنچ اندر وهم ناید آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گویدم که انا الیه راجعون

——-

همچنین به شعری از منصور حلاج که می گوید :

به سان گیاه باز ها رسته ام

بر کرانۀ رودهای روان

برای هزاران سال

کار کرده ام و زیسته ام

در بدنهای بسیار .

——

نظر قرآن نیز تا حدودی شفاف به نظر می رسد : ( و شمایان مرده بودید و او بود که شما را به زندگی باز گردانید و اوست که دیگر بار شمایان را می میراند و بار دیگر به زندگی باز می گرداند و در نهایت شمایان را در خویش گرد هم خواهد آورد (2:28) . در اینجا کلمۀ شمایان مرده بودید تنها این معنی را می دهد که شمایان  پیش از مرگ زنده بوده اید و زندگی کرده اید و کلمۀ در نهایت شمایان را در خویش گرد هم خواهد آورد , به خوبی مرحلۀ رسیدن به رهایی ( Muksha در هندوئیسم ) از چرخۀ تناسخ های متوالی  ( سامسارا ) را مشخص می نماید که این مرحله مرحلۀ رسیدن به آرامش مطلق یا همان نیروانا در آیین های شرقی است که در این معنی چیزیست متفاوت از زندگی ابدی در بهشت یا جهنم . آنهایی که با این تفسیر مخالفند , مدعی هستند که مرگ کلمه ای است که بصورت معمول برای چیز های بی جان به کار می رود و لستفاده از این کلمه به معنی زنده بودن قبل از آن نیست ( عبد الله طریق , صدای اسلام فوریه 2002 ).

اینک تعدادی از آیات مرتبط را در ذیل خواهیم , آیاتی که تناسخیون مسلمان که تعداد کمی از مسلمانان را تشکیل می دهند با تکیه بر آن ادعای اعتقاد به تناسخ در اسلام را پیش می کشند :

  • هر نفسی , شهد ناگوار مرگ را خواهد چشید و پس از مرگ همه به ما رجوع خواهند کرد . ( عنکبوت , آیۀ 57 )
  • کافران در جهد و غفلتند تا آنگاه که وقت مرگ هر یک فرا رسد در آن حال آگاه و نادم شده و گویند بار الها مرا به دنیا باز گردان . تا شاید به تدارک گذشته عملی صالح به جای آرم و به او خطاب شود که هرگز نخواهد شد , ( مرا باز گردان ) را از حسرت همی بگویند و (ثمری نمی بخشد ) از عقب آنان عالم برزخست تا روزی که بر انگیخته شوند ( روز رستاخیز ) . ( مؤمنون , آیۀ 99-100)
  • و ازآنچه روزی شما کردیم ذر راه او انفاق کنید پیش از آنکه مرگ یکی از شما فرا رسد , در آن حال به حسرت بگوید , پروردگارا اجل مرا اندکی تاخیر انداز تا صدقه و احسان بسیار کنم و از نکو کاران شوم . و خدا هرگز اجل هیچکس را از وقتش که فرا رسد مؤخر نیفکند و خدا به هر چیز که می کنید آگاه است . ( منافقون , آیۀ 10-11)
  • در آن حال کافران گویند پروردگارا تو مارا دو بار بمیراندی و باز زنده کردی , تا ما به گناهان خود اعتراف کردیم ,آیا اینک ما را راهی است که از این عذاب دوزخ بیرون آئیم ؟ ( غافر , آیۀ 11)
  • مردم چگونه کافر می شوید به خداوند , حال آنکه شمایان مرده بودید و خدا شما را زنده کرد و دیگر بار بمیراند و باز زنده گرداند و عاقبت بسوی او باز خواهید گشت ( بقره , آیۀ 28)
  • و همانا شمایان را از گل خالص آفریدیم , پس آنکاه او را نطفه گردانیده و در جای استوار ( رحم ) قرار دادیم , آنگاه نطفه را علقه و علقه را گوشت پاره و باز ان گوشت پاره را استخوان و سپس بر استخوانها گوشت پوشانیدیم , پس از آن خلقتی دیگر انشا نمودیم , آفرین بر قدرت کامل بهترین آفریننده .
  • و خداست که وقت مرگ ارواح خلق را می گیرد و آن کس را که هنوز مرگش فرا نرسیده نیز در حال خواب روحش را قبض می کند , سپس آن را  که حکم به مرگش کرده جانش را نگه می دارد و آن را که نکرده به بدنش باز می گرداند تا وقت معین مرگ ( زمر , آیۀ 42)
  • اگر بخواهیم شما را فانی کرده و خلقتی دیگر مثل شما بیافرینیم و شما را به صورتی که اکنون از آن بی خبرید بر می انگیزیم . ( واقعه , آیۀ 60-61)
  • و حال آنکه او شما را از نطفه ای به انواع خلقت و اشکال گوناگون بیافرید تا نشانه های حکمت با عظمتش در خود مشاهده کنید .

کارما چیست ؟

با این کلمه در بیشتر آیین های شرقی روبرو هستیم , از آن به تنها مشخص کنندۀ چرخۀ علت و معلول نیز یاد می شود , که در فلسفۀ هندویسم , بودیسم , جاین و سیکیسم  شرح داده شده است . مفهومی است در باب مسوولیت , حلقۀ واسطی است بین دو یا چند روح از یک یا چند دورۀ زندگی ( تناسخ ) . وظایف و حتی کوتاهی های صورت گرفته , موضوعی است که شما به شخص دیگری بدهکار هستید و یا اینکه اشخاص دیگری از زمان دیگری ( زندگی های قبلی ) به شما بدهکار هستند . تعریف کارما در هر آیینی می تواند با دیگری تفاوت داشته باشد اما در کل به معنی جمع تک تک تمامی اعمال انجام شده می باشد. کارما به معنی نوعی کیفر , انتقام , مجازات و یا پاداش نیست نیست بلکه به صورت بسیار ساده ای با انچه هست سروکار دارد , به این ترتیب که نتیجۀ کردارها تجربه و آمادگی گذشته , حال  و آیندۀ ما را می سازد . تمامی موجودات زنده در مقابل کارمای خود و اثرات آن برای رهایی از سامسارا ( چرخۀ باز پیدایی ) مسؤول هستند . در این باور این گونه فرض می شمو که آنچه شما اکنون هستید نتیجه ایست از کارمایی که در زندگی های پیشین خود کسب کرده اید و آنچه در زندگی بعدی خواهید بود نتیجه ایست از اعمال شما در این زندگی , پس در این تعریف شما چیزی نیستید جز نتیجۀ اعمال , و مسؤول در قبال تمامی آنان , جهنم چیزی نیست جز باز پیدایی های ( تناسخ ) متناوب در کالبد های مختلف و امری است ذهنی که در قالب اعمال شما عینیت می یابد , و این باز پیدایی تا زمانی ادامه می یابد که شما خود را از چرخۀ رنج زایی هستی ( سامسارا) رهایی بخشید که این امر شما را وادار به زندگی در راهی درست و انسانی , جدا از هر گونه خواهش نفس , کینه , نفرت , خشم , آزار موجودات می نماید در هر صورت این بر عهدۀ شماست که خواه در یک زندگی , خواه در هزاران زندگی به رهایی مطلق ( نیروانا ) یا همان اشراق .

در نگاه به مسئله تناسخ باید توجه داشت که جدای از قضاوت های شخصی به آن نگاه کنیم و با آن مانند پدیده ای نو و امری که گویا زایده دیدگاه غربی ست برخورد نکنیم . و این نکته را باید دانست جدا از اعتقاد و یا عدم باور ما نسبت به آن , تناسخ سالیان بسیاری از اعتقادات بومیان جهان و حتی نیاکان ما در سراسر جهان بوده است و فرضیه ای بی اساس با عمری چند صد ساله نیست , بلکه درختیست با ریشه هایی به عمق خلقت انسان در جهان هستی .

مهربانی

کودکی با پاهای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه میکرد.زنی در حال عبور او را دید.او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت مواظب خودت باش.کودک به چشم های زن خیره شد و پرسید:"ببخشید خانم شما ...شما خدا هستید؟"

زن لبخند زد و پاسخ داد:"نه...من فقط یکی از بنده های خدا هستم!"کودک گفت:"مطمئن بودم که با او نسبتی دارید."

گاهی دیده اید کسانی را که به خاطر نسبت داشتن با شخص بزرگی مباهات می کنند؟؟به راستی چه افتخاری بالاتر از اینکه ما با خدا نسبتی داریم!!!!!!!!

انسانها خدا نمی شوند اما میتوانند خدا گونه شوند و انسان خداگونه کارهای خدایی می کند.

باید که مهربان بود.باید که عشق ورزید.

زیرا که زنده بودن در هر لحظه احتمالیست.

عکسهایی از کارتون های دوران کودکی

بل و سباستین



 

چوبین

 

دهكده حیوانات

 

عکسهای بیشتری را در ادامه مطلب ببینید

ادامه نوشته

The mystery

The mystery
“You needn’t look so smug, Watson.”
“Sorry, Holmes. It’d just that I believe you’re finally stumped. You’ll never unravel this crime.”
Holmes stood up and gestured emphatically with the stem of his pipe.
“I’m afraid you’re wrong. I do know who killed Mrs. Worthington.”
“Incredible! No witnesses! No clues! Who did it?”
“I did, Watson”

 

 

راز

« لازم نیست این قدر خودت را بگیری ، واتسون »
« متاسفم ، هولمز، فقط فکر می کنم عاقبت مغلوب شده ای . هرگز نمی توانی راز این جنایت را کشف کنی.»
هولمز ایستاد و با دسته پیپش به نشانه تاکید اشاره کرد.
« متاسفانه اشتباه می کنی . من میدانم چه کسی خانم وورتینگتون را به قتل رسانده .»
« فوق العاده است ! بدون هیچ شاهدی ! بدون سر نخی ! چه کسی این کار را کرده ؟»
« من این کرده ام ، واتسون .»
(تام فورد)
 
 
برگرفته از: کتاب داستان های ۵۵ کلمه ای/ نویسنده : استیو ماس /مترجم: گیتا گرکانی

یکم اتمام حجت با خودمون!!!!!!!

  • یادم باشه چیزی که میخوام همیشه اون چیزی نیست که نیاز دارم.پس از امروز اگه از خدا درخواستی کردم و جواب دیگه ای به دستم رسید مطمئن باشم اونچه که لازم دارم در مناسب ترین زمان به دستم میرسه
  • از امروز یادم باشه!سنجش های دیگران مهم نیست!!تنها داوری و قضاوت خدا مهمه.خدایی که همه چیز رو میبینه و مشتاقانه در انتظار ماست
  • یادم باشه این بار که...دلم شکست چشم هام رو به چشم های مهربون خدا بدوزم و بگم خدایا من این فرد رو بخشیدم تو هم منو ببخش.این "دل شکستم" تاوان دلهایی که" بدون توجه" شکستم!
  • گل آفتاب گردون همه رو یاد آفتاب  میندازه.هم ظاهرش و هم اسمش.یادم باشه از این به بعدجوری برخورد کنم که انسان بودنم همه رو یاد انسانیت بندازه!
  • گناه یعنی...هر چیزی که باعث شه روحمون تعالی پیدا نکنه.پس یادم باشه که من برای عروج و تعالی آفریده شدم.
  • وقتی چشم هامونو به روی حرام های خدا می بندیم خدا ستاره هاش رو توی چشم هامون روشن میکنه.یادم بمونه که... از بچگی چقدر ستاره هارو دوست داشتم!
  • میگن دعا برای ظهور امام زمان (عج)دعا برای حل مشکلات خودمونه.یادم باشه .......از این به بعد همراه صلواتهام یه "و عجل فرجهم" هم بگم.

یادم باشه.......یک قدم به جلو بردارم و فکر نکنم چند قدم مونده!آخه کار من شمارش قدم ها نیست.

لاشخوریم

 

حال که  در این بیابان رو به موت هستم هیچ یار و همدمی به جز این لاشخورهای نیک سیرت برایم نمانده است.

مگر ان زمان که بر لاشه هم کیشانت اسب می راندی تو را یاری بود به جز این لاشخوران. انها سالهاست از تو و با تو میخورند.

گوارایتان باد.......

 

 

 

 

 

 

 

انتخاب دختر شايسته ايران سال 1355



مراسم انتخاب دختر شايسته ي ايران که از سال هاي دور ، به همّت مجله ي زن روز هر ساله در ايران انجام مي شد در سال 1355 نيز در هتل هيلتون تهران برگزار شد و بيست فيناليست اين مسابقه که در مدت طي مدت يک سال برگزيده شده بودند در شب فينال مسابقه با هم به رقابت پرداختند.





مجريان مراسم انتخاب دختر شايسته ي ايران در سال 1355 گوگوش و ساسان کمالي بودند. اين مسابقه يک هيات ژوري داشت که اين هيات از چند نويسنده ، شاعر ، مدير مدرسه دخترانه ژورناليست و هنرمند تشکيل مي شد. گوگوش علاوه بر اين که مجري اين برنامه بود ، خود به اجراي برنامه ي هنري نيز مي پرداخت و ترانه هاي هميشه ماندگار خود را اجرا مي کرد.



شب فينال مسابقه، برنامه هاي هنري نيز اجرا مي شد و چند تن از آوازخوانان محبوب ايراني، برنامه اجرا مي کردند. از بين بيست فيناليست مسابقه ، يک نفر به عنوان دختر شايسته ي ايران انتخاب مي شد و به مسابقه ي جهاني دختر شايسته ي جهان راه پيدا مي کرد . در اين مراسم ، نفرات دوم تا پنجم هم به ترتيب مشخص مي شدند . هم چنين در اين شب ، سه نفر نيز به عنوان ، دختر شارم و جذابيت ، دختر سليقه و شيک پوشي و دختر کارکتر و شخصيت نيز از ميان بيست فيناليست مسابقه برگزيده مي شدند که هر يک جوايز خود را دريافت مي کردند.




افسانه بايگان ، بازيگر فعلي سينماي ايران، زماني که شانزده ساله بود در اين مسابقه شرکت کرد و نفر دوم شد.«افسانه بايگان» در سمت راست عکس پايين ، با لباس قرمز ديده مي شود.



در سال 1355 ، جلوه پاليزبان ، فيناليست کرمانشاهي ، به عنوان دختر شايسته ي ايران برگزيده شد.در اين مراسم رسم بر اين بود که دختر شايسته ي سال گذشته ، شنل مخصوص را بر دوش دختر شايسته ي جديد مي گذاشت .شهره نيک پور که به عنوان دختر شايسته ي سال 1354 انتخاب شده بود و در مسابقات جهاني دختر شايسته نيز ، نفر اول شد و لقب دختر شايسته ي جهان را به خود اختصاص داد شنل دختر شايسته ي ايران را بر دوش جلوه پاليزبان گذاشت.



به دختر شايسته ي ايران ، يک اتومبيل نيز به عنوان جايزه اهدا مي شد.که در اين عکس، گوگوش سويچ اتومبيل دختر شايسته ي ايران را به او مي دهد.جلوه پاليزبان به مسابقه ي دختر شايسته ي جهان رفت اما مقامي به دست نياورد.



سال 1356

مسابقه ي انتخاب دختر شايسته ي ايران در سال 1356 طي مراسمي با شکوه در هتل هيلتون تهران برگزار شد.




در اين مراسم گوگوش به همراه پرويز قريب افشار مجريان برنامه بودند.



گوگوش به جز اين که مجري مراسم انتخاب دختر شايسته ي ايران بود، ترانه هاي زيبايي نيز در شب مسابقه اجرا کرد.





در سال 1356 ، از طرف هيات ژوري اين مسابقه ، دختري هيجده ساله به نام افسانه بني اردلان از تهران به عنوان دختر شايسته ي ايران برگزيده شد.



يکي از بيست فيناليست انتخاب دختر شايسته ي ايران به نام «غزاله جامع الصنايع» که لباس ابتکاري جالبي به شکل جارو به تن کرده بود به عنوان دختر سليقه و شيک پوشي انتخاب شد.



برنامه ي هنري گوگوش در جشن دختر شايسته ي ايران و نيز تسلط او در اجراي مراسم بسيار مورد توجه حاضرين قرار گرفت.



افسانه بني اردلان به عنوان دختر شايسته ي ايران ، جوايز گران بهايي از جمله يک اتومبيل گالانت گرفت و به عنوان دختر شايسته ي ايران ، به مسابقه ي انتخاب دختر شايسته ي جهان رفت.



افسانه بني اردلان ، در مسابقه ي دختر شايسته ي جهان ، مقام چهارم را به دست آورد.




سال 1357

يک سال قبل از انقلاب

سال 1357 بار ديگر در زمان مقرر ، مسابقه ي انتخاب دختر شايستته ي ايران در هتل هيلتون تهران برگزار شد.




در شب فينال مسابقه ي دختر شايسته ي ايران ، باز هم گوگوش به عنوان مجري برنامه انتخاب شد.



و اين بار به همراه حسن خياط باشي هنرمند مشهور. اين سومين سال پياپي بود که گوگوش مجري اين جشن با شکوه مي شد.



گوگوش که در اين شب ، لباس بسيار زيبايي بر تن داشت ، برنامه ي هنري جالبي نيز اجرا کرد و بارها مورد تشويق حاضران در سالن مراسم قرار گرفت.



در مراسم انتخاب دختر شايسته ي ايران در سال 1357 ، بهروز وثوقي نيز از اعضاي هيات ژوري بود در سال 1357 ترانه کي سر هيجده ساله از تهران ، به عنوان دختر شايسته ي ايران برگزيده شد



نفرات دوم تا پنجم مسابقه نيز «ترانه کي سر» براي شرکت در مسابقه ي دختر شايسته ي جهان به «آروبا» رفت اما اين ماجرا به آغاز انقلاب در ايران مصادف شد و پس از آن مشخص نشد که «ترانه کي سر» در مسابقه ي انتخاب دختر شايسته ي جهان ، صاحب مقام شد يا نه ؟


سلام.خوبید؟

سلام.خوبید؟

خوش می گذره بچه ها؟

چه خبرا چی کارا می کنید؟

منم خوبم بهب خوش می گذاه خاتون خالی

راستی دل تنهایی ام تازه شود مرسی که نظر دادی به پست قبلیم

 ممنوم

دانلود کتاب رمان آنا کارنینا (لئو تولستوی )

 دانلود کتاب رمان آنا کارنینا (لئو تولستوی )

 همه خانواده های خوشبخت به هم شبیه هستند ، اما تیره بختی یک خانواده بدبخت مخصوص به خود است.
در خانه ابلانسکی همه چیز وارونه شده بود . زن خانه به سر و سرّ شوهرش با معلمه سابق فرانسوی شان پی برده و اعلام کرده بود که دیگر نمی تواند با این شوهر در یک کاشانه زندگی کند . اکنون سه روز بود که این وضع ادامه داشت و بر این زوج و همه اعضای خانواده و دور و بری ها تاثیری غم انگیز گذاشته بود . همگی احساس میکردند که زندگی جمعی شان در زیر یک سقف بی معنی است و هر گروهی از مردم که تصادفا در قهوه خانه دور افتاده ای جمع شوند ، بیش از آنان ، یعنی اعضای خانواده ابلانسکی و خدمتکارانشان وجوه مشترک دارند . زن از اتاق خودش خارج نمی شد و شوهر از بام تا شام بیرون از خانه بود ....
بخشی از رمان زیبای آنا کارنینا

 

 


 

ردیف

نام کتاب

توضیحات دانلود کتاب

موضوع

حجم

دریافت

1135

آنا کارنینا – جلد اول

لئو تولستوی

رمان

5.3 mb

دانلود

1136

آنا کارنینا – جلد دوم

لئو تولستوی

داستان

4.2 mb

دانلود

 

منبع:  الکترونیکی آریا

 

آیا میدانید؟!!! (دانستنیها)

 انسان در طول زندگی خود حدود 20 کیلوگرم پوست از دست میدهد

مو در هر ماه یک سانتیمتر رشد میکند

یک
انسان معمولی در طول زندگی خود حدود یک تن غذا میخورد

غذا بعداز معده یک سفر 18 ساعته انجام میدهد

اگر روده انسان صاف بود طول قد آدمی به اندازه یک ساختمان 4 طبقه میشد

در بدن انسان حدود 60 تریلیون سلول وجود دارد

شانس شبیه بودن دو
اثر انگشت 1 به 64 میلیارد است

خون مسیر رفت و برگشت بین قلب و پنجه پا را که طولانی ترین مسیر گردش خون می باشد در عرض 18 ثانیه طی می کند.

ظروف پلاستیكی تقریبا پنجاه هزار سال در برابر تجزیه و فساد مقاومند

رشد كودك در بهار بیشتر است

یك چهارم خاك روسیه در سال پوشیده از برف است

حس بویاییه مورچه با حس بویاییه سگ برابری میكند

با 30 گرم طلا نخی به طول 81 km می توان درست کرد

با یک مداد معمولی خطی به طول 58 km می توان کشید

آمونیاک می تواند جذبیت نیکوتین که یک آلکالوئید مخدرموجود در سیگار است را توسط سلولهای مغز تا ۱۰۰برابر افزایش دهد.

در یك سانتی متر پوست شما دوازده متر عصب و چهار متر رگ و مویرگ وجود دارد

در تمام وجود شما بیش از یك مشت گچ «
كلسیم» وجود دارد

هورمون PYY مسئول چاقی است . در تحقیقات مشخص شده است که میزان این هورمون در افراد چاق یک سوم افراد معمولی است و چنانچه این هورمون به افراد چاق تزریق شود اشتهای انان کاهش می یابد .

تازمانیکه غذا با بزاق دهان مخلوط نشده باشد مزه اش احساس نمیشود.

اکثرافراد در کمتراز7 دقیقه به خواب میروند.

بر طبق گفته متخصصان طب سوزنی در سرانسان قسمتی وجود دارد که با فشار دادن آن میتوان اشتها را تنظیم کرد.آن قسمت در مقابل لاله گوش قرار دارد.

خشکترین نقطه دنیا محلی است به نام شیله در قاره افریقا که در سال فقط سه صدم اینچ باران میبارد یعنی یکصد سال طول میکشد تا یک استکان از آب باران پر شود

بیشتر از نصف مردم دنیا زیر 25 سال اند.

رعدو برق هوای اطراف خود را تا 3هزار درجه سانتیگراد گرم میکند

زمین روزانه 126 میلیارد اسب بخار انرژی از خورشید دریافت میکند

از دست دادن20درصد آب بدن با عث مرگ انسان میشود.

سریعترین پرنده جهان شاهین میباشد که باسرعت 200 کیلومتر در ساعت پرواز میکند

اگر مقداری
الکل برروی عقرب سمی بریزید دچار جنون شده و به خودش نیش میزند

شتر 3 پلک دارد تا چشمانش در برابر طوفان شن محفوظ بماند

دندان کوسه به سختیه فولاد است

طول معده اسب آبی 3 متر است

سرعت یوز پلنگ ظرف 2 ثانیه به 60 کیلومتر در ساعت میرسد که هیچ اتومبیلی این شتاب را ندارد.

منبع : گروه اينترنتي وارنينگ

نوشته های روی سنگ قبر افراد مشهور

متن سنگ قبر پروین اعتصامی

آنکه خاک سیه اش بالین است

اختر چرخ ادب پروین است

گرچه تلخی از ایام ندید

هر چه خواهی سخنش شیرین است

*****

متن سنگ قبر فروغ فرخزاد

من از نهایت شب حرف میزنم

من از نهایت تاریکی

واز نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه من آمدی برای من م

ای مهربان چراغ بیارو یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

*****

متن سنگ قبر کوروش بزرگ

ای انسان هر که باشی واز هر جا که بیایی

میدانم خواهی آمد

من کوروشم که برای پارسی ها این دولت وسیع را بنا نهادم

بدین مشتی خاک که تن مرا پوشانده رشک مبر

*****

متن سنگ قبر فریدون مشیری 

سفر تن را تا خاک تماشا کردی

سفر جان را از خاک به افلاک ببین

گر مرا می جویی

سبزه ها را دریاب با درختان بنشین

***** 

متن سنگ قبر فردین

بر تربت پاکت بنشینم غمناک

کوهی زهنر خفته بینم در خاک

از روح بزرگ هنریت فردین

شاید مددی به ما رسد از افلاک

 *****

متن سنگ قبر بابک بیات

سکوت سرشار از ناگفته هاست

 *****

متن سنگ قبر خسرو شکیبایی

در ازل پرتو حسنت زتجلی دم زد

عشق پیدا شدوآتش به همه عالم زد

 *****

متن سنگ قبر حافظ

بر سر تربت ما چون گذری همتی خواه

که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

 *****

متن سنگ قبر شاپور

قلبم پر جمعیت ترین شهر دنیاست……

 *****

متن سنگ قبر سهراب سپهری

به سراغ من اگر می آیید

نرم وآهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

***** 

متن سنگ قبر منوچهر نوذری

زحق توفیق خدمت خواستم دل گفت پنهانی

چه توفیقی از این بهتر که خلقی را بخندانی

 *****

متن سنگ قبر وینستون چرچیل

من برای ملاقات با خالقم آماده ام

اما اینکه خالقم برای عذاب دردناک ملاقات با من آماده باشد چیز دیگریست

 *****

متن سنگ قبر اسکندر مقدونی

اکنون گور او را بس است

آنکه جهان اورا کافی نبود

*****

متن سنگ قبر نیوتن

ظبیعت وقوانین طبیعت در تاریکی نهان بود

خدا گفت بگذار تا نیوتن بیاید……

وهمه روشن شد

*****

متن سنگ قبر لودولف کولن(ریاضی دان)

۳/۱۴۱۵۶۲۳۵۳۵۸۹۷۹۳۲۳ ۸۴۶۲۶۳۳۸۶۲۲۷۹۰۸۸

*****

متن سنگ قبر فرانک سیناترا(بازیگر و خواننده)

بهترین ها هنوز در راهند….

انسانهای بزرگ واقعا” بزرگند

 *****

متن سنگ قبر ویرجینیا وولف(نویسنده)

در برابرت خود را پر میکنم از فرار نکردن

ای مرگ.

هرز

ای خار بی گل من تو بدان که خار بودن بهتر از هرز بودن است. به خودت ببال............

 

 

 

 

 

 

 

بیاموزیم

روزي سنگ تراشي بود كه از خويش و موقعيتش در زندگي ناراضي بود ؛ يك روز از مقابل منزل بازرگاني رد ميشد و نگاهي به خانه وي انداخت وبا خود گفت :
« با اين همه دارائي مسلما بسيار قدرتمند است » و آرزو كرد " اي كاش بازرگان بود و اينچنين زندگي ساده اي نداشت ".
ناگهان او ثروتمند شد و به قدرت و تجملاتي كه در رويا ديده بود رسيد وليكن ناگهان يك مقام عالي رتبه را بر روي تخت رواني را ديد كه سربازان او را اسكورت ميكردند و ديگران تعظيم ميكردند ؛ ناگهان با خود گفت :
« عجب قدرتي ؛ كاش اينچنين بودم » .
ناگهان او عالي رتبه شد و سوار بر تخت روان بود و در روز گرم تا بستاني ؛ نگاهي به خورشيد انداخت و ديد كه خورشيد مغرورانه به كار خود مشغول است و به حضور او توجهي نميكند و با خود گفت :
« عجب قدرتي ؛ كاش ميتوانستم خورشيد باشم ».
پس او خورشيد شد و لي با تندي به همه مي تابيد و مزارع را سوزاند و كشاورزان و كارگران او را لعنت ميكردند ؛ ناگهاني ابري آمد و مابين او و زمين قرار گرفت و قدرت او كم شد و با خود گفت :
« اي كاش ابر بودم ».
او ابر شد و مدام برسر روستائيان و مزارع باريد و همگان بر سر او فرياد ميزدند ؛ ناگهان بادي آمد و او را كنار زد و با خود گفت :
« عجب قدرتي ؛ اي كاش باد بودم » .
او سپس بادشد كه خانه ها را بهم ريخت و درختان را از ريشه شكست وديگر همه از او مي ترسيدند ؛ ناگهان متوجه شد كه با چيزي مواجه شده كه اصلا تكاني نميخورد ؛ آن چيز كوه و يا يك سنگ بزرگ و بلند بود و با خود گفت :
« عجب سنگ قدرتمندي ؛ اي كاش سنگ بودم » .
پس او سنگ شد و قوي تر از همه چيز بر روي زمين ؛ اما همانطور كه ايستاد ه بود ؛ صداي چكشي را شنيد كه يك قلم را در صخره ي سخت مي كوبد ؛‌ در خود احساس كرد كه در حال تغيير كردن است ؛ با خود فكر كرد و گفت :
« ديگر چه چيزي ميتواند از من سنگ بزرگ قوي تر باشد ؟ » ؛
به پائين نگاهي كرد و در زير دست خويش چهره يك سنگ تراش را ديد وبا خود گفت :
« اي كاش همان سنگتراش بودم » و ...................... .

« بنجامين هف »

از بیکران تا بیکران

ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم
واین یک دم عمر را غنیمت شمریم

فردا که از این دیر فنا در گذریم
با هفت هزار سالگان سر به سریم

(حکیم عمر خیام)

 

تا کی.... تا کی اسیر این توهمات خیال انگیز گوشه اتاقم اسیر باشم که چرا نمیجویم؟ تا کی زیر لبخند به ظاهر گرم سکوتم حرف بزنم. من با اینان ، این به ظاهر خردمندان تاریک خوی تا ابد ابله سرو کاری نیست.

ای مسیحای وجودم مرا از گور افکار پریشانم نجات ده که سالیانی دراز در گور به افکار پریشانم خواهم پرداخت.مرا در بیکران خود رها کن تا در هستی تو نیست شوم و هست شوم در بیکران تو. ای از بیکران تا بیکران ،از کران تا کران قلبم را پیش تو میگذارم تا که نشود گوری از گور  اباد ، هستی شود از بیکران تا بیکران.

به دنبال چه ميگردم نميدانم............

 

 

 

منبع:گاهنامه گروهی گورآباد

*************

 

سکوت

 

 

گاهی سکوت واژه گویایی ست
یک اسب شیهه می کشد و سرنوشت ما
تغییر می کند

 

                                                                                          (حمید مصدق)

بازیی برای نابغه ها

بازیی برای نابغه ها

برای انجام این بازی ماوس راروی مربع قرمزنگه داشته وحرکت دهید.سعی کنیدمربع قرمزرنگ بادیواره ومربع/مستطیل های آبی رنگ برخوردنکند.

اگربتوانیدبیشتراز۱۸ثانیه ازبرخوردجلوگیری کنید شمایک نابغه هستید.

گفته شده خلبانان نیروی هوایی امریکاتا۲دقیقه می توانندبه بازی ادامه دهند!

 

روی لینک زیرکلیک کنید

تمرکز